معنی پارچه کت و شلواری

لغت نامه دهخدا

کت

کت. [ک َ] (اِ) مانند کث و کند و کده کلمه ای است که معنایی چون شهر و ده و قصبه و امثال آن دهد و در آخر اسامی جایها درآید. کث. کند. کده. جَنْد. (یادداشت مؤلف). کت، شهر بود. (تاریخ بخارای نرشخی). رجوع به کث و کد شود. || (پسوند) کث.کد. مزید مؤخر امکنه چون: بسکت، تنکت، چرکت، خاره کت، پنجکت، بنا کت و مانند آن. (از یادداشت مؤلف).

کت. [ک ُ] (اِ) خفچه ٔ زر و سیم. || به لغت مردم کرمان: سوراخ تنگ و تاریک و هر جای تنگ و تاریک. (ناظم الاطباء).

کت. [ک َ] (اِ) بمعنی کاریز است چه چاهجو و کاریزکن را کتکن می گویند. (از برهان). کاریز آب را گویند و کت کن کاریزکن را خوانند. (جهانگیری).

کت. [ک ِ] (موصول + ضمیر) (مرکب از که + ت ضمیر متصل) مخفف که ترا. (ناظم الاطباء). بمعنی که ترا. (برهان). و این ترکیب اغلب در شعر آید هنگامی که در اجزای جمله قلب رخ دهد. چنانکه در مصرع: کت خالق آفریدنه برکاری. ضمیر «ت » در کت مفعول صریح «آفرید» است، یعنی که خالق آفریدت، ولی چون قلب رخ داده ضمیر فعل به آخر حرف «که » پیوسته است. اینگونه قلب در ضمایر «ش » و «م » هم روی میدهد همچون کم ْ و کش:
ای غافل از شمار چه پنداری
کت خالق آفرید نه برکاری.
رودکی.
به کارآور آن دانشی کت خدیو
بدادست و منگر بفرمان دیو.
ابوشکور.
و دیگر کت از خویشتن کرد دور
بروی بزرگان همی کرد سور.
فردوسی.
از ایرا کسی کت بداند همی
بجز مهربانت نخواند همی.
فردوسی.
کسی کت خوش آید سراپای اوی
نگه کن بدیدار و بالای اوی.
فردوسی.
آن کت کلوخ روی لقب کرد خوب کرد
ایرا لقب گران نبود بر دل فغاک.
منجیک.
خصم تو هست ناقص و مال تو زاید است
کت بخت تابع است و جهانت مساعد است.
منوچهری.
هر چه بخواهی کنون بخواه و میندیش
کت برساند به کام و آرزوی خویش.
منوچهری.
و آنجا که من نباشم گویی مثالب من
نیک است کت نیاید زین کار شرمساری.
منوچهری.
مکن ماها به بخت خویش مپسند
بدان کت داد ایزد باش خرسند.
(ویس و رامین).
مبر گفت غم کان کنم کت هواست
به هر روی فرمان و رایت رواست.
(گرشاسب نامه).
ترا دام و دد باز داند به مهر
چه مردم بود کت نداند به چهر.
(گرشاسب نامه).
مخور باده چندان کت آید گزند
مشو مست از او خرمی کن پسند.
(گرشاسب نامه).
پیاده همان کت بگیرد عنان
ز خود دور دارش به تیر و سنان.
(گرشاسب نامه).
بزرگی ترا شاه مهراج داد
کت او رنج و چیز و که ات تاج داد.
اسدی.
شادمانی بدان کت از سلطان
خلعتی فاخر آمد و منشور.
ناصرخسرو.
از آن پس کت نیکوییها فراوان داد بی طاعت
گر او را تو بیازاری ترا بی شک بیازارد.
ناصرخسرو.
وز عقل یکی سپر کن ارخواهی
کت دهر به تیغ خویش نگذارد.
ناصرخسرو.
تا ز ریاضت به مقامی رسی
کت به کسی درکشد ای ناکسی.
نظامی (مخزن الاسرار ص 107).
پیش ازآن کت اجل کند در خواب
خویشتن را به زندگی دریاب.
اوحدی.
گر دل به کسی دهند باری بتو دوست
کت روی خوش و بوی خوش و روی نکوست.
سعدی (کلیات چ فروغی ص 668).
دروغی که حالا دلت خوش کند
به از راستی کت مشوش کند.
سعدی.
ای نازنین پسر تو چه مذهب گرفته ای
کت خون ما حلال تر از شیر مادر است.
حافظ.

کت. [ک ُ] (فرانسوی، اِ) قسمی جامه ٔ زبرین. نیم تنه. (یادداشت مؤلف). نیم تنه ٔ آستین دار مردانه و زنانه. (فرهنگ فارسی معین).

کت. [ک َ] (اِ) تخت پادشاهان را گویند عموماً، و تخت پادشاهان هندوستان را خصوصاً که میان آن را بافته باشند. (برهان). تخت سلاطین هندوستان را گویند. (آنندراج). تخت پادشاهی. تخت پادشاهان هند. (ناظم الاطباء). تخت و اریکه ٔ آراسته را گویند. سریر. (دیوان نظام قاری چ استانبول ص 203):
روز ارمزدست شاها شاد زی
بر کت شاهی نشین و باده خور.
بوشکور.
خلافت جدا کرد جیپالیان را
ز کتهای زرین و شاهانه زیور.
فرخی (از فرهنگ فارسی معین).
که بر خون برانم کت و افسرت
برم زی سراندیب بی تن سرت.
(گرشاسب نامه).
کت و خیمه و خرگه و شاروان
ز هرگونه چندان که ده کاروان.
(گرشاسب نامه).
سراپرده و خیمه و پیشکار
عماری و پیل و کت شاهوار.
(گرشاسب نامه).
پس آذینها بستند و برکت ها نشستند چنانچه رسم و عادت ایشان بود در اوقاتی که بر دشمن ظفر می یافتند. (تاریخ قم ص 82).
بر این تند کوه جلنباد گویی
چو فغفور بر تختم وفور برکت.
جوینی.
|| تختی باشد میانه. (فرهنگ اسدی نخجوانی):
در بر حجله ٔ پر زیور و کت رخت سیاه
دیو راهست اگر تخت سلیمان دارد.
نظام قاری.
جامه با صندلی وکت بگذار ای صندوق
سر خود گیر که این بقچه کشی کار تو نیست.
نظام قاری.
به تخت کت چو برآمد نهالی زربفت
کلاه وار قبا پیش او ببست کمر.
نظام قاری.
مگر به بیشه ٔ کت شیر در نهالی نیست
که چون پلنگ بما گشته اند خشم آور.
نظام قاری.
- نیمکت، نیم تخت. (ناظم الاطباء). نوعی صندلی بزرگ پشتی دار که دو یا سه تن بپهلوی هم بر آن توانند نشست.
|| تخته. چوب. (ناظم الاطباء). بمعنی تخته و چوب نیز آمده است به سبب آنکه درودگر را کتگر و کتکار می گویند. (برهان). || پلنگ و آن هندی است. (از آنندراج). رجوع به پلنگ شود.

کت. [ک َت ت] (ع ص) کم گوشت از مرد و زن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).

فرهنگ عمید

کت

که تو را: بچر کت عنبرین بادا چراگاه / بچَم کت آهنین بادا مفاصل (منوچهری: ۶۶)،

تخت‌خواب،
تخت پادشاهی: روز اورمزداست شاها شاد زی / بر کت شاهی نشین و باده خور (ابوشکور: شاعران بی‌دیوان: ۸۶)،
کاریز

معادل ابجد

پارچه کت و شلواری

1184

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری